اما محبوب من قدری بمان وآخرین حرفهای این کودک 3 ساله را بشنو و شکایت که نه،اما شرح آنچه را که بر ما گذشت برای پیامبر (ص) بازگو کن. بابای خوب من؛ این تو بودی که یتیمان مسلم را بر زانوانت نشاندی و این دستان مهربان تو بود که گونه های به اشک نشسته آنها را نوازش کرد. اکنون من بر شانه های چه کسی سربگذارم وکدام دست مرا نوازش کند و اشک از گونه هایم برگیرد؟کاش کبوتر عمرم پیش از تو از قفس جانم می پرید و مرا داغدار از دست دادن تو نمی کرد.
وقتی به چهره شکسته و خسته عمه نگاه میکنم، اندوهی غریب تر از اندوه از دست دادن تو، بر دلم سایه میافکند. نبودی ببینی و خدا را شکر که ندیدی شکستنش را وقتی بدن پاره پارهات را به زیر سم ستوران فکندند. وای که اگر تو بودی نمی گذاشتی ماجرای سیلی جهل و عداوت ظالمان بر گونههای مادرت که بارها و بارها آنرا در لابه لای اشکهایت برایم بازگو کرده بودی، تکرار شود، آنهم برای عزیزترین کس تو، خواهرت زینب(س).
من به چشم خود دیدم و کاش نمی دیدم که شمر وقتی از قتلگاه بیرون آمد، سر بریده تو را در دست داشت و با تمام وجود میلرزید و جاهلانه بر شکست خود میبالید. بابا جان، من شکستن عمه را دیدم، اگرچه ایستاده بود و خمیده شدن قامتش را دیدم، اگر چه ستون بیکسی های سکینه شده بود.
بابای من، مگر نیامده بودیم به کوفیان کمک کنیم؟ مگر نگفتی که برای یاری رساندن به مظلومانی که از تو استمداد جسته بودند، بار سفر می بندیم؟ این چه استمدادی بود که ما را یتیم کرد؟ این چه یاری خواستنی بود که وقتی پاسخشان گفتی، شمشیر به رویت گشودند؟ اگر بودی نمی گذاشتی تا دشمن این چنین به سوی خیمهها خیز بردارد و آتش شرم خود را به میان آنها بیفکند؟
من بخشش را از تو آموخته بودم بابا، دشمن اگر طلب می کرد، خود گوشواره هایم را به او می دادم، اما او انگار فقط می خواست خون بریزد و خون ببیند که این چنین آنها را بیرحمانه از گوشهایم کشید.
بابا اگر تو بودی نمیگذاشتی که حجاب از سر ما برگیرند واین چنین بر حماقت خود قهقهه مستانه زنند و در پس قهقهه هایشان بر خود بلرزند و از ترس اشک بریزند.اگر تو بودی نمی گذاشتی اهل بیتت را به اسیری ببرند و با سنگ های جهل وعداوت ما را نشانه گیرند وخارجی خطابمان کنند و پاسخ تشنگی ها وگرسنگی هایمان را با صدقه بر خاندان پیامبر(ص) دهند.
بابای من،اندوه هایم کی تمام می شوند و دوباره کی بر زانوانت می نشینم و در آغوشت پناه می گیرم؟طعم اسارت را در همین کربلا وطعم غربت را با قدم نهادن به کوفه چشیدم.نمی دانم چرا اینقدر از نگاه کردن به فرات کراهت دارم.انگار او هم شرمنده ماست که این چنین عقب می نشیند و خود را پنهان می کند.
بابای من کوفیان عجب به عهدشان وفا کردند و تنهایت نگذاشتند، سیرابمان کردند اما نه با آب که با خون عزیزترین کسانمان.آب به ما دادند اما زمانی که دیگر هیچ لبی را تشنه آب نمی یافتی که اشک ها انگار زودتر حاجتمان را برآورده کرده بودند.تلخ بود بابا،زمانی که به دستانمان ظرفی آب دادند و هیچ کس را رغبت نوشیدن حتی قطره ای از آن نبود.
عمه که با کوفیان سخن می گفت،مرا یاد تو می انداخت. تمام صلابت و شکوه و وقارش به سان تو بود، آنقدر که اگر ضجه ها و فریادهای کوفیان نبود،می پنداشتم در کنار تو هستم و این تویی که با کلام شیرینت آرامم می کنی.چه زشت مردمانی که با قساوت تمام خون می ریزند و بعد این چنین مویه می کنند.اگرچه خوب می دانم که آنها در حقیقت برای خود می گریستند،نه تو که اکنون در کنار پیامبر(ص) نشسته ای و با او سخن می گویی.کاش مرا هم با خود می بردی.کاش اینجا در اینهمه تنهایی و غربت،تنهایم نمی گذاشتی که من تاب دیدن اشک های عمه را ندارم،تاب بی تابی های سکینه را ندارم.بابای من سخنی بگو.دلتنگی های کودکانه ام را بی پاسخ مگذار که سخت به شنیدن صدایت محتاجم.
خدایا؛ جانم را بستان و مرا بار دیگر میهمان آغوش گرم بابایم کن.من که جز مهربانی وعطوفت در این 3 بهار چیز دیگری ندیدم.اکنون چگونه باید شاهد اینهمه ظلمی باشم که بر خانواده ام وارد می شود؟
دریای دلم طوفانی شده و مدام نام تو را فریاد می زند،بابای من. مرا دریاب که بیش از این تاب دوری از تو را ندارم.طنین صدایت هنوز در قلبم است که وقتی به میدان می رفتی، مرا به زود ملحق شدن به خودت امیدوار کردی و گفتی:"الله یسقیک،فانه وکیلی." سیراب کن مرا بابای من که تحمل عطش بیش از این برایم ممکن نیست